
رمان روزشمار اموات
معرفی رمان روزشمار اموات
استاد اسماعیل زرعی در سالِ 1333 در دیارِ غیورانِ کرمانشاه دیده به جهان گشود. این استان، سرزمینی است که چهرههای بسیاری در ادب پرورش داده است. زرعی نیز همچون سلفِ آنخطه، نوشتن را ضمنِ نگاهِ عمیق در آثارِ داستاننویسی و مطالعه در زندگی و احوالِ انسانهای دردمندِ روزگارمان، وظیفهی بیانِ احساسِ همدلی خود قرار داده است و مانندِ بزرگانِ ادبیاتِ کرمانشاه از جمله میرزاباقرخسروی (نخستین رماننویسِ سبکِ نوین در ایران) و ابوالقاسملاهوتی، رشید یاسمی، علیمحمدِ افغانی و دیگران از قالبِ داستان و کمتر شعر برای طرحِ مفاهیمِ اجتماعی در نوشتن بهره جسته است.
اکنون با آثار متنوّعی که پدید آورده، زرعی کسی نیست که به معرفی امثال این صاحب قلم نیاز داشته باشد و آثارش معرف اهل نظر است.
از متن کتاب:
از صف بیرونم کشیده بود تا کمی پایینتر، پشتِ سرِ گروهان که در راحتباش، گرمِ گفتگو و جنب و جوش بودند، مکرر بپرسد: سرود نخواندی. سرود نخواندی جَناب سروان!...
لهجهی آذری داشت. صدایش با تحکم بود؛ کمی هم بلند. انگار حفظِ آبرو میکرد بظاهر و اخطار میداد به دیگران در اصل. دیگرانی که مقداری دور بودند. نخوانده بودم. یعنی صبحگاه که شروع شد، سرود که خوانده شد، متوجه شدم شعرش فرق میکند. نگاهم به بالا بود، به تیرگی دلگیرِ پرندهای که آن دوردورها چرخ میزد، و رفته بودم توی نخِ کلمات و اینکه مگر میشود در یک روز غیبت خیلی چیزها عوض شود. نکند بیشتر از یک روز نبودهام، خیلی بیشتر از یک روز....
گفتم: عزیزم، پسرم، من پیرم، حافظه ندارم. طول میکشد یاد بگیرم. ببین. ببین!
موقع حرفزدن، دندانهای مصنوعیام لقلق خورد، از بس لاغر شده بودم. سینهام را باز کردم تا خطِ چاقو را ببیند از وسطِ جناغ تا روی ناف: تازه، عملِ قلب هم کردهام!
آثارِ جراحی را که دید، کوتاه آمد. پشت کرد و رفت. از خودم بدم آمد؛ از اینکه مجبور شده بودم به یک الف بچه التماس کنم. تف انداختم به صورتِ پیری، به ناتوانی، به بیبخاری. برگشتم سرِ جای قبلی. دندانها را محکم کردم، نشاندمشان توی لثه، طوری طبیعی که حتا دوسه کرمخوردهای هم که قبلها بود، خیلی قبل، دیگر نباشد. ردِ تیغِ جراحی را از سینهام پاک کردم. موهایم سیاه شد. صبر کردم همینکه نزدیک آمد، همینکه دهان باز کرد بپرسد، از صف رفتم بیرون. مچش را گرفتم. هنوز صبحگاه تمام نشده بود. فرمانده روی جایگاه گرمِ سخنرانی بود. نفس از هیچکس درنمیآمد جز او که وسطِ حرفهایش داد زد: آنجا چه خبر است. آن دو نفر چرا راه میروند. مگر لالهزار است!
منابع
موضوعات
داستان و رمان ایرانی
